ویاناویانا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

هدیه زیبای خداوند و مسافر تابستونی من

شش ماهگی ویانا

امروز 22 دی ماهه و واکسن شش ماهگی ویانا رو زدیم. دخترم بزرگ شده. کارهای جدید انجام می ده. صداهای جدید در میاره. اسباب بازی هاشو پرت می کنه. با دقت به همه چی نگاه می کنه. من و بابایی رو صدا می زنه. همه کارهاش متناسب با سنشه و کمی هم نسبت به بقیه دوستاش جلوتره. خدایا ممنونم. قد و وزنش هم مثل همیشه عالی بود. انگار همین دیروز بود که وقت دکتر داشتم. 19 تیر آماده شدم و رفتم مطب. دو روز بود تکونهای ویانا خیلی کم شده بود، با دکتر درباره تاریخ زایمان صحبت می کردم. می گفت 10-11 مرداد، گفتم نه زوده می خوام ماه رمضون تموم بشه تا مامانم اذیت نشه. گفت 18ام دیرتر نمیشه. می ترسید دردم بگیره و نتونه خودشو به موقع برسونه. گفت دراز بکش ...
22 دی 1392

ویانا و غذای کمکی

هورا دارم میرم پیش عمو دکتر عمو دکتر به من گفت می تونم غذاهای خوشمزه بخورم. ظاهرش که بدنبود .باشه امتحانش می کنم. مامانی بیا غذامو بده بخورم.   هوووووم خوشمزس ..لعاب برنج که می گن اینه؟   مامان یه کمی آب بده بخورم ،تشنه ام..   بابایی غذای منه تو نخور.. مامانی میشه امروز غذای منو زود آماده کنی؟ دلم ضعف کرد. یکشنبه ویانا رو بردیم دکتر، خدا رو شکر مثل همیشه عالی بود. دکتر تهرانی به ما گفتن که غذای کمکی رو با لعاب برنج شروع کنیم. دوشنبه 16 دی، ویانا اولین غذای خودشو خورد. .از یک قاشق شروع کردیم. فصل جدید زندگی ویانا با غذاهای کمکی شروع شده.خدایا ممنونم. ...
18 دی 1392

برای همسرم

به نام خدایی که تو را برای من آفرید، و مرا برای تو، و هر دوی ما را برای خودش برای تو می نویسم. همسرم... تویی که در شیرین ترین و سخت ترین شرایط کنارمی تویی که در قلبم حضور داری و قوت قلب منی تویی که شانه هایت محکم ترین تکیه گاه منه  تویی که در سردی روزگار و تنهایی ام، حضورت و آغوشت گرم است، گرم گرم 8 دی سال 1387 من و تو برای اولین بار در مراسمی کاملا سنتی با هم آشنا شدیم. همه اتفاق ها خیلی زود گذشت. امروز 8دی سال1392 هستش و ما در کنار هم هستیم. شاد و خوشبخت.مثل همه زندگی ها ماجراهای تلخ و شیرین فراوونی داریم. تلخ ها بعضی اوقات به یادم میان اما با مهربونیت سعی می کنی از ذهنم دورشون کنی .با محبت بی دریغت غ...
8 دی 1392

یک سال چه زود گذشت..

یک فصل، دو فصل، سه فصل، یک سال گذشت . یکی بود یکی نبود، مامان ندا و بابا داود مهر 88 بعد از یه عروسی مفصل زندگی مشترکشون رو زیر یک سقف شروع کردن . بعد از گذشت سه سال و مشورت با دکتر و انجام آزمایش،یه تصمیم بزرگ گرفتن. چند روزی بود حالم بد بود، حالت تهوع، کمر دردای وحشتناک، خستگی مفرط.. با خودم میگفتم حتما یه فرشته کوچولو تو دلمه ، بعد می گفتم نه حتما مریض شدم ، یه مریضی سخت و صعب العلاج . آخه شبها کمردرد و دل دردهای شدیدی داشتم. بعد مشورت با بابا داود به این نتیجه رسیدم که حتما سرطان روده گرفتم(نمیدونم این نتیجه از کجا حاصل شد) . شبا حالم بد بود و به خودم قول می دادم فردا می رم دکتر اما فرداش حالم خوب میشد و این قول فراموش می شد..خل...
6 دی 1392

روز یلدا، شب چله

..چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد..    زیباترینم دیشب بلندترین شب عمرت را گذراندی. دیشب شیرین ترین هندوانه دنیا برایم بودی. دیشب حضورت گرمابخش زندگی ام، در این فصل سرد بود. هر روز بزرگ و بزرگ تر می شوی، خواستنی تر، دلرباتر.. عاشق تر می شوم.. شانه هایم سنگینی کلمه زیبای مادر را حس می کند.. بزرگ تر می شوم، محکم تر، راسخ تر.. خداوندا یاریم ده ...ویانای دوست داشتنی ام، زمستانت سفید و سلامت…             ...
1 دی 1392

آخر پاییز از راه رسید

  آخر پاییز از راه رسید، یه فصل دیگه داره کوله بارشو جمع می کنه تا جاشو بده به فصل نو.. زمستون در راهه، فصل باریدن برف، عاشق راه رفتن توی برفم، برف بباره و زمین پوشیده از برف سفید باشه، منم روی برف قدم بزنم و رد کفشام روی اون بمونه.. از فردا سومین فصل زندگیتو تجربه می کنی. چه زود گذشت. یاد روز تولدت بخیر که ناغافل و باعجله اومدی..دلم برای دفتر قرمزت خیلی تنگ شده تا روز به دنیا اومدنت برات می نوشتم اما دیگه دستم به نوشتن نرفت..   چهارشنبه 27 آذر برای اولین بار با هم به مجلس روضه رفتیم.  از صبح چهارشنبه خیلی بی تاب شدی، نمی دونم کجای تن کوچولوت درد داره که فقط جیغ می کشی و دوست داری توی بغل باشی. حدس می زنم م...
30 آذر 1392