ویاناویانا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

هدیه زیبای خداوند و مسافر تابستونی من

وبلاگ جدید

سلام نازنین دلبرم... این وبلاگ جدیدته..آخه اونیکی خوب باز نمی شه...خاله های مهربونت نمی تونن برن ببیننش.به خاطر همین یکی دیگه درست کردم.. مبارکت باشه خوشگل مامان... دوست دارم... http://ninieneda.niniweblog.com/ این هم آدرس وبلاگ قدیمت... ...
23 مهر 1392

<no title>

دختر زیباروی من، عزیز دل من، با اینکه تا حالا روی ماهت رو تو بیدارری ندیدم اما چندین بار توی خواب دبدمت..قشنگ ترین دختر روی زمین هستی..همیشه با لباس لیمویی و سفید دیدمت..آخرین بار که رفتم سونوگرافی احساس کردم دقیقا شبیه فرشته توی خوابم هستی.. دلبر نازم طاقت نیاوردم و رفتم سونوگرافی تا دیگه مطمئن بشم که دختری... دوست دارم...بوووووس
23 مهر 1392

<no title>

سلام خوشگل مامان...حالت چطوره؟خبرای خوب برات دارم...آخخخخخخ که تخت و کمد خوشگلت رسید...تمام وسایلت رو توش چیدم..خیلی خوشگل شده. امروز هم با مامان بهناز و باباجون رفتیم تشک تخت سفارش دادیم، دو جفت کفش خوشگل و آویز موزیکال تخت هم برات خریدیم.کی میشه این کفشهای ناز رو بپوشی و تاتی تاتی کنی مامانی؟قربون راه رفتنت بشم عسلکم.. دیگه کم کم داره وسایل نی نی خوشگلم تکمیل می شه..به نظرت جشن بگیریم؟مگه من چند تا جیگرطلا دارم؟باید بگیریم، کلی ایده های قشنگ و فانتزی واسه وسایلت داره مامانی..
23 مهر 1392

دوباره آمدم

سلام ماه نی نی من.. خیلی وقته بی معرفتی کردم و بهت سر نزدم عزیز دلم. قول می دم بیشتر بیام.بیشتر بنویسم تا تو بزرگ شدی بیشتر بخونی و بدونی چی به من گذشته.. عاشق تکونهای وقت و بی وقتت هستم..وقتی احساس تنهایی می کنم و ناراحت هی تکون می خوری تا بگی مامان ندا من هستم، تو تنها نیستی..من هم عاشقانه لمست می کنم و باهات حرف میزنم، قربون صدقه ات می رم و کلی انرژی می گیرم. وقتی تکون می خوری و لمست می کنم عاشق تر می شم ..نمی دونم چرا توی این چند سال همش تا حرف نی نی می شد جبهه می گرفتم و می گفتم نمیخوام؟!!!!!!!اما تا وقتی خواستم زود اومدی، خدا رو شکر می کنم که اومدی.. خیلی وقت ها لباسمو می زنم بالا تا تکونهات رو ببینم.شنا می کنی، غلت می زنی،مشت...
23 مهر 1392

شمارش معکوس

۴۰ روز مونده تا اومدنت...فقط ۴۰ روز.باورت می شه ۸ ماه به سرعت برق و باد گذشت؟ همیشه به بابایی می گم دخترم ماهه که من رو توی این تنهایی و دوری اذیت نکرد...دخترم همراه و همسفر مامانشه...قربون قد و بالات برم... از فردا فصل تابستون شروع می شه و چهارمین فصل زندگیتو تجربه می کنی.. توی تابستون به دنیا میای قند عسلم.. ساک بیمارستانت رو جمع و جور کردم تا اگه خواستی زود بیای همه چیز آماده باشه... دیگه می خوام از ثانیه ثانیه با تو بودن و هم نفس بودن با تو لذت ببرم.می خوام همه رو توی ذهنم ثبت کنم. منتظرتم، منتظر اومدن تو، بابایی هم منتظر اومدن توئه. هر دو منتظریم، منتظر در آغوش گرفتنت، لمس کردنت، بوییدنت، بوسید...
23 مهر 1392

کیک هیجان انگیز

      ویانای من سه ماهش تموم شد..اینم کیک تولد 3 ماهگی دخترم که 20ام مهر بابایی براش خریده بود. ...
23 مهر 1392

تولد سه ماهگی

سه ماه پیش حول و حوش ساعت 8 بود که فهمیدم باید برم بیمارستان و زایمان اورژانسی داشته باشم و تو به دنیا بیای.. خیلی ترسیده بودم، اصلا آمادگیش رو نداشتم، آخه قرار بود 10 مرداد چشمای خوشگلت رو به دنیا باز کنی. 19 تیر ساعت 11:45 شب قدم به دنیا گذاشتی و من رو خوشحال کردی. اولین نفر من دیدمت، اولین چیزی رو که حس کردی گونه و بوسه مامان ندا بود. اولین چیزی رو که حس کردم پوست لطیف و نرم تو بود.چقدر حس زیبایی بود... خوش اومدی، رویای ناب و شیرین من، ویانای من.. از روزی که اومدی زندگی من و بابایی شیرین تر شده... تولد سه ماهگیت مبارک ...
19 مهر 1392

دوست دارم

مامان، مامان ندا، مامانی... دخترم، دختر قشنگم، ویانای من... خدایا ازت ممنونم... هنوز باورم نمیشه مادر شدم.هنوز توی آسمونها پرواز می کنم، بهت شیر میدم، آروغتو می گیرم، پوشکتو عوض می کنم، بغلت می کنم، روی پام می ذارم، برات لالایی می خونم...ولی انگار یه خوابه..چقدر این خواب شیرینه، با تمام سختی هاش خیلی شیرینه.. ماه پیشونی من، تو الان تمام زندگی من هستی.من و بابایی عاشقانه دوست داریم. هر وقت از روی درد گریه می کنی و خودت رو محکم به من و بابایی می چسبونی، زل می زنی توی چشم هامون و ازمون کمک می خوای اما ما نمی تونیم کمکتون کنیم دیوانه می شم. تنها کاری که می تونم بکنم اینه که محکم بغلت کنم و باهات حرف بزنم و بهت اطمینان بدم که کنارتم و تنه...
17 مهر 1392

اولین سلام

دختری که عاشق تشک بازی و آویز موزیکالشه، ویانای کوچولوی منه... بخند، همیشه بخند، همیشه شاد باش... همه دنیای اطرافت رو کشف کن... وقتی با چشم های قشنگت زل میزنی توی صورتم و با دهان بی دندون لبخندهاتو خالصانه نثارم میکنی، خدا رو هزاران بار شکر میکنم... دیروز غروب بابا داود زنگ که ما آماده باشیم و با هم بریم پارک..من و تو هر دو خوشحال شدیم. وقتی بابایی از در اومد توی خونه من و تو به استقبالش رفتیم..تو برای اولین بار با زبون خودت بهش سلام کردی..گفتی هههه ههه...عزیز دلم هر دوی ما از خوشحالی ضعف کردیم..   اینم عکس ویانای من که آماده شده بره پارک نهج البلاغه. وای توی پارک هوا چقدر سرد بود.دیگه هوا سرد شده و باید لباسای گرممون ...
8 مهر 1392