یک سال چه زود گذشت..
یک فصل، دو فصل، سه فصل، یک سال گذشت . یکی بود یکی نبود، مامان ندا و بابا داود مهر 88 بعد از یه عروسی مفصل زندگی مشترکشون رو زیر یک سقف شروع کردن . بعد از گذشت سه سال و مشورت با دکتر و انجام آزمایش،یه تصمیم بزرگ گرفتن. چند روزی بود حالم بد بود، حالت تهوع، کمر دردای وحشتناک، خستگی مفرط.. با خودم میگفتم حتما یه فرشته کوچولو تو دلمه ، بعد می گفتم نه حتما مریض شدم ، یه مریضی سخت و صعب العلاج . آخه شبها کمردرد و دل دردهای شدیدی داشتم. بعد مشورت با بابا داود به این نتیجه رسیدم که حتما سرطان روده گرفتم(نمیدونم این نتیجه از کجا حاصل شد) . شبا حالم بد بود و به خودم قول می دادم فردا می رم دکتر اما فرداش حالم خوب میشد و این قول فراموش می شد..خل...
نویسنده :
ندا
21:16