یک سال چه زود گذشت..
یک فصل، دو فصل، سه فصل، یک سال گذشت.
یکی بود یکی نبود، مامان ندا و بابا داود مهر 88 بعد از یه عروسی مفصل زندگی مشترکشون رو زیر یک سقف شروع کردن. بعد از گذشت سه سال و مشورت با دکتر و انجام آزمایش،یه تصمیم بزرگ گرفتن.
چند روزی بود حالم بد بود، حالت تهوع، کمر دردای وحشتناک، خستگی مفرط..با خودم میگفتم حتما یه فرشته کوچولو تو دلمه، بعد می گفتم نه حتما مریض شدم، یه مریضی سخت و صعب العلاج. آخه شبها کمردرد و دل دردهای شدیدی داشتم. بعد مشورت با بابا داود به این نتیجه رسیدم که حتما سرطان روده گرفتم(نمیدونم این نتیجه از کجا حاصل شد). شبا حالم بد بود و به خودم قول می دادم فردا می رم دکتر اما فرداش حالم خوب میشد و این قول فراموش می شد..خلاصه چند هفته ای گذشت..
4 دی 91 توی روز حالم بد شد. بی بی چک گرفتم، منفی بود..
5 دی 91 سر کار حالم بد شد. با آژانس اومدم خونه و سریع رفتم دکتر. آقای دکتر بعد از شنیدن شرح حال من با قطعیت گفت بارداری. گفتم نه نیستم، آخه بی بی چک منفی بود گفت اصلا ما به اون اعتماد نداریم. آزمایش خون نوشت. ساعت 4 آزمایش رو انجام دادم و گفتن نیم ساعت دیگه برای گرفتن جواب بیا. این نیم ساعت خیلی خیلی خیلی دیر گذشت. رفتم آزمایشگاه و جواب رو گرفتم ( منتظر بودم یه تبریک جانانه از خانم متصدی آزمایشگاه بشنوم، خیلی بی احساس برگه رو به دست من داد. تو فیلمها با تازه مادرها خیلی مهربون تر برخورد می شد، با این اتفاق نتیجه گرفتم که جواب منفی هستش). خودم برگه رو نگاه کردم اما سر در نیاوردم. چندتا عدد بود بدون مثبت و منفی. توی اتاق انتظار نشستم تا مریض بیاد بیرون و برگه آزمایش رو بزنم روی میز دکتر و بگم دیدی گفتم.
دکتر نگاهش کرده و با خنده گفت برو به همسرت زنگ بزن و بهش بگو بابا شدی.منم همین کار رو کردم و به بابایی زنگ زدم، دوتایی گریه کردیم. غروب بابا داود با یه جعبه شیرینی اومد خونه همدیگرو بغل کردیمو از خوشحالی گریه کردیم. بعدش هم جات خالی شیرینی ناپلئونی خوردیم و هم رژیم تعطیل شد و هم باشگاه...
اینجوری شد که ما خونه رو برای ورود تو آماده کردیم.
به زندگی ما خوش اومدی گلبرگ من..با اومدنت دنیای ما گلستان شد
..عاشقانه دوستت داریم..
4 دی 1392 برای اولین بار گفتی بابا
تقریبا یک ماهه شروع کردی به گفتن تک واج ها مثل با، آ، ابو، خخخ، آخ، ما، اما، قا، ها، آقا، آه،دا...اما بابا یه چیز دیگه بود. بابایی خیلی خوشحال شد.
4 دی 1392 برای اولین روی صندلی غذا نشستی. اولش ترسیدی و گریه کردی اما بعدش شروع کردی به خوردن میزش و بازی با اسباب بازی هایی که روی اون برات گذاشتیم.