ویاناویانا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

هدیه زیبای خداوند و مسافر تابستونی من

و عشق آغاز شد...

  عشق رو با چه کلمه یا جمله ای می توان معنا کرد؟ فلسفه اش چیست؟ برای من مادر بودن و برای داود پدر بودن نهایت عشق است. وقتی از عشق نسبت به تو لبریز می شوم، بغض می کنم و ناگهان اشک هایم سرازیر می شود، یاد مادرم و صبوریش، یاد پدرم و استقامت و سخت کوشی اش می افتم. افسوس می خورم که چرا عشق و دوست داشتنشان را به قدیمی بودن افکار و حساسیتشان ربط می دادم. دریغا عشقشان را درک نکردم. اکنون که مادر شده ام می فهمم آن احساسات پاک چه معنایی دارد، حامی بودنشان را، دلشوره های گاه و بی گاه، گریه ها و نگرانی ها در بیماری و مراحل سخت زندگی ام، دعاهای عاقبت به خیری و امید به پیشرفت من، همه را خوب می فهمم. چون من مادر شده ام. یاد این جمله بخیر...
4 اسفند 1392

بدون عنوان

برای دخترکم هر روز شیرین تر و دلرباتر از روز قبل میشی. هر روز قد می کشی. هر روز کشف جدید داری.  برایم بخند، قهقهه هایی از ته دل، لبخندهای ملیح، من همه این ها را خریدارم. برایم حرف بزن، از سر شوق آواز بخوان، حتی اجازه داری گلایه کنی، سرت را روی شانه ام یا نه دراز بکش و روی زانوی من بگذار و حرف بزن، من همه حرف هایت را خریدارم.   گلبرگ من هفت ماهه شدی  بازیگوش و کنجکاو، دلت بازی می خواهد تا دنیایت را بهتر و بیشتر بشناسی. و من هم بازی روزها و شب های تو . مرا ببخش اگر گاهی خسته ام و دلتنگ .آدم است دیگر گاهی خسته، تنها و گاهی هم دلتنگ عزیزان     عکس های هفت ماهگی ویانا   ویانا موز...
22 بهمن 1392

شش ماهگی ویانا

امروز 22 دی ماهه و واکسن شش ماهگی ویانا رو زدیم. دخترم بزرگ شده. کارهای جدید انجام می ده. صداهای جدید در میاره. اسباب بازی هاشو پرت می کنه. با دقت به همه چی نگاه می کنه. من و بابایی رو صدا می زنه. همه کارهاش متناسب با سنشه و کمی هم نسبت به بقیه دوستاش جلوتره. خدایا ممنونم. قد و وزنش هم مثل همیشه عالی بود. انگار همین دیروز بود که وقت دکتر داشتم. 19 تیر آماده شدم و رفتم مطب. دو روز بود تکونهای ویانا خیلی کم شده بود، با دکتر درباره تاریخ زایمان صحبت می کردم. می گفت 10-11 مرداد، گفتم نه زوده می خوام ماه رمضون تموم بشه تا مامانم اذیت نشه. گفت 18ام دیرتر نمیشه. می ترسید دردم بگیره و نتونه خودشو به موقع برسونه. گفت دراز بکش ...
22 دی 1392

ویانا و غذای کمکی

هورا دارم میرم پیش عمو دکتر عمو دکتر به من گفت می تونم غذاهای خوشمزه بخورم. ظاهرش که بدنبود .باشه امتحانش می کنم. مامانی بیا غذامو بده بخورم.   هوووووم خوشمزس ..لعاب برنج که می گن اینه؟   مامان یه کمی آب بده بخورم ،تشنه ام..   بابایی غذای منه تو نخور.. مامانی میشه امروز غذای منو زود آماده کنی؟ دلم ضعف کرد. یکشنبه ویانا رو بردیم دکتر، خدا رو شکر مثل همیشه عالی بود. دکتر تهرانی به ما گفتن که غذای کمکی رو با لعاب برنج شروع کنیم. دوشنبه 16 دی، ویانا اولین غذای خودشو خورد. .از یک قاشق شروع کردیم. فصل جدید زندگی ویانا با غذاهای کمکی شروع شده.خدایا ممنونم. ...
18 دی 1392

برای همسرم

به نام خدایی که تو را برای من آفرید، و مرا برای تو، و هر دوی ما را برای خودش برای تو می نویسم. همسرم... تویی که در شیرین ترین و سخت ترین شرایط کنارمی تویی که در قلبم حضور داری و قوت قلب منی تویی که شانه هایت محکم ترین تکیه گاه منه  تویی که در سردی روزگار و تنهایی ام، حضورت و آغوشت گرم است، گرم گرم 8 دی سال 1387 من و تو برای اولین بار در مراسمی کاملا سنتی با هم آشنا شدیم. همه اتفاق ها خیلی زود گذشت. امروز 8دی سال1392 هستش و ما در کنار هم هستیم. شاد و خوشبخت.مثل همه زندگی ها ماجراهای تلخ و شیرین فراوونی داریم. تلخ ها بعضی اوقات به یادم میان اما با مهربونیت سعی می کنی از ذهنم دورشون کنی .با محبت بی دریغت غ...
8 دی 1392