عاشقانه
از صبح باران میبارد و هوای عاشقی در سر دارم. و اما من و تو همچون کبوترهای سبکبال عاشق بازی کردیم، سر به سر هم گذاشتیم، با دو پرچم کاردستی روزانه مان سرود شادی سر دادیم.
دو، ر، ....سو....دو.... بقیه را جا می اندازی و مکرر تکرار میکنی دو دو دو ر دو ر، صدای دلنشین تو طنین انداز می شود، دو دو دو، سرت هوای موسیقی دارد و دلت میخواهد نت ها را بشنوی و تکرار کنی...
دنیای تو، بی نهایت تو، تا کجاست؟تا سه؟تا۴؟ تا ابر یا ماه؟آسمان را شناخته ای، ابر را با بیانت ببر میگویی، میدانی شبانگاه ماه در آسمان هست و آن را طلب میکنی..ماه ماه..ستاره ها کجا هستند تا آن ها ببینی و بشناسی؟فقط میدانی ستاره آبی همراه ماه زرد در آسمان نقاشی ات جا دارد و سه ستاره مقوایی آبی رنگ به ماه زرد رنگ تو با نخ آویزانند..کاش آسمان صاف بود و بی آلایش مانند دل کوچک تو، آن هنگام با هم ستاره ها را کنار ماه نظاره میکردیم و مسخ درخشش آن ها از پشت پنجره می شدیم..
باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه...زمستان به نیمه رسید و بهاران نزدیک است. دل من و تو بی تاب گردش های یک روز شیرین است، همچو آهو همچو آهو همچو آهو..روزها سوار کالسکه می شوی و همواره ددر میخواهی و من هم با ترفندهای مادرانه دلت را رهسپار سوی دیگر می کنم و ...
نمی دانم نمی دانم نمی دانم درست یا غلط کارم را نمی دانم..کاش نای بیرون رفتن بود...