ویاناویانا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

هدیه زیبای خداوند و مسافر تابستونی من

دوباره آمدم

سلام ماه نی نی من.. خیلی وقته بی معرفتی کردم و بهت سر نزدم عزیز دلم. قول می دم بیشتر بیام.بیشتر بنویسم تا تو بزرگ شدی بیشتر بخونی و بدونی چی به من گذشته.. عاشق تکونهای وقت و بی وقتت هستم..وقتی احساس تنهایی می کنم و ناراحت هی تکون می خوری تا بگی مامان ندا من هستم، تو تنها نیستی..من هم عاشقانه لمست می کنم و باهات حرف میزنم، قربون صدقه ات می رم و کلی انرژی می گیرم. وقتی تکون می خوری و لمست می کنم عاشق تر می شم ..نمی دونم چرا توی این چند سال همش تا حرف نی نی می شد جبهه می گرفتم و می گفتم نمیخوام؟!!!!!!!اما تا وقتی خواستم زود اومدی، خدا رو شکر می کنم که اومدی.. خیلی وقت ها لباسمو می زنم بالا تا تکونهات رو ببینم.شنا می کنی، غلت می زنی،مشت...
23 مهر 1392

شمارش معکوس

۴۰ روز مونده تا اومدنت...فقط ۴۰ روز.باورت می شه ۸ ماه به سرعت برق و باد گذشت؟ همیشه به بابایی می گم دخترم ماهه که من رو توی این تنهایی و دوری اذیت نکرد...دخترم همراه و همسفر مامانشه...قربون قد و بالات برم... از فردا فصل تابستون شروع می شه و چهارمین فصل زندگیتو تجربه می کنی.. توی تابستون به دنیا میای قند عسلم.. ساک بیمارستانت رو جمع و جور کردم تا اگه خواستی زود بیای همه چیز آماده باشه... دیگه می خوام از ثانیه ثانیه با تو بودن و هم نفس بودن با تو لذت ببرم.می خوام همه رو توی ذهنم ثبت کنم. منتظرتم، منتظر اومدن تو، بابایی هم منتظر اومدن توئه. هر دو منتظریم، منتظر در آغوش گرفتنت، لمس کردنت، بوییدنت، بوسید...
23 مهر 1392

کیک هیجان انگیز

      ویانای من سه ماهش تموم شد..اینم کیک تولد 3 ماهگی دخترم که 20ام مهر بابایی براش خریده بود. ...
23 مهر 1392

تولد سه ماهگی

سه ماه پیش حول و حوش ساعت 8 بود که فهمیدم باید برم بیمارستان و زایمان اورژانسی داشته باشم و تو به دنیا بیای.. خیلی ترسیده بودم، اصلا آمادگیش رو نداشتم، آخه قرار بود 10 مرداد چشمای خوشگلت رو به دنیا باز کنی. 19 تیر ساعت 11:45 شب قدم به دنیا گذاشتی و من رو خوشحال کردی. اولین نفر من دیدمت، اولین چیزی رو که حس کردی گونه و بوسه مامان ندا بود. اولین چیزی رو که حس کردم پوست لطیف و نرم تو بود.چقدر حس زیبایی بود... خوش اومدی، رویای ناب و شیرین من، ویانای من.. از روزی که اومدی زندگی من و بابایی شیرین تر شده... تولد سه ماهگیت مبارک ...
19 مهر 1392

دوست دارم

مامان، مامان ندا، مامانی... دخترم، دختر قشنگم، ویانای من... خدایا ازت ممنونم... هنوز باورم نمیشه مادر شدم.هنوز توی آسمونها پرواز می کنم، بهت شیر میدم، آروغتو می گیرم، پوشکتو عوض می کنم، بغلت می کنم، روی پام می ذارم، برات لالایی می خونم...ولی انگار یه خوابه..چقدر این خواب شیرینه، با تمام سختی هاش خیلی شیرینه.. ماه پیشونی من، تو الان تمام زندگی من هستی.من و بابایی عاشقانه دوست داریم. هر وقت از روی درد گریه می کنی و خودت رو محکم به من و بابایی می چسبونی، زل می زنی توی چشم هامون و ازمون کمک می خوای اما ما نمی تونیم کمکتون کنیم دیوانه می شم. تنها کاری که می تونم بکنم اینه که محکم بغلت کنم و باهات حرف بزنم و بهت اطمینان بدم که کنارتم و تنه...
17 مهر 1392

اولین سلام

دختری که عاشق تشک بازی و آویز موزیکالشه، ویانای کوچولوی منه... بخند، همیشه بخند، همیشه شاد باش... همه دنیای اطرافت رو کشف کن... وقتی با چشم های قشنگت زل میزنی توی صورتم و با دهان بی دندون لبخندهاتو خالصانه نثارم میکنی، خدا رو هزاران بار شکر میکنم... دیروز غروب بابا داود زنگ که ما آماده باشیم و با هم بریم پارک..من و تو هر دو خوشحال شدیم. وقتی بابایی از در اومد توی خونه من و تو به استقبالش رفتیم..تو برای اولین بار با زبون خودت بهش سلام کردی..گفتی هههه ههه...عزیز دلم هر دوی ما از خوشحالی ضعف کردیم..   اینم عکس ویانای من که آماده شده بره پارک نهج البلاغه. وای توی پارک هوا چقدر سرد بود.دیگه هوا سرد شده و باید لباسای گرممون ...
8 مهر 1392

تولدت مبارک

ویانای خوشگل من 19 تیر ساعت 11:45 شب با عجله فراووووووووون به دنیا اومد..     خوش اومدی عشقم..         ...
4 مهر 1392

35 هفتگی ویانا

نمی دونم چرا هر دفعه یکی از وبلاگها مشکل داره..الانم بلاگفا خراب شده... دختر خوشگلم امروز 34 هفته ات تموم شد و پا گذاشتی توی هفته 35...یه ماه دیگه چشمای خوشگلتو به روی دنیا باز می کنی... یه ماه دیگه میای توی بغل مامانی... کم کم داری توپولی می شی، شکمم قلمبه شده، بابایی بهم میگه پنگوئن من!!!!! بابایی عاشقته مامانی عاشقته با اومدنت عشق رو به خونمون آوردی... من و بابایی هر لحظه عاشق تر می شیم... عاشق تو و عاشق هم... ...
4 مهر 1392